پس از فصل سرد



 

_ این روزها یک خستگی مزمن تمام وجودم را گرفته. از آن خستگی ها که دلت میخواهد روی مبل راحتی ولو شوی, چشمهایت را ببندی و تمام عضلاتت را به حال خودشان بگذاری. خستگی ام از نوع آن خواب هاییست که سراسر تقلا و جنگ و گریز است, و وقتی بیدار میشوی که جانی به تن نمانده. انقدر خسته و کلافه ام که بیش ازین نای نوشتنم نیست.

 

 

 

 

هر روز از خودم میپرسم, این دیگر چه سرنوشتی بود؟


 

_ نه تنها پاییز بلکه زمستان هم گذشت و تو نیامدی.  و من مثل لیوانی ام که تا حد آخرش پر شده باشد و با کوچکترین تکانی سر ریز میشود. تو سر وعده مان نیامدی و من احساس میکنم در هر فصلی که تو نیستی یک تکه از خودم را میکنم, جا میگذارم و میروم فصل بعد و میترسم از روزی که آخر فصل آمدنت نرسد و من هم تمام شده باشم.

واقعیتش مثل قبل بی تاب و حیران نیستم و به زمین و زمان چنگ نمیزنم و از شدت فقدان حضورت خونریزی نمیکنم. من این روزها تسلیم شده ام و فقط از دست دادن روزها و تمام فرصت های با هم بودن و این دوری تلخ, مثل زهر مار را نظاره میکنم و گاها به این هم فکر میکنم که سرانجام ما چه میشود ؟

این روزها مدام از زمین و زمان عصبانی هستم. از تمام جاهایی که میروی و از تمام آدمهایی که میبینی عصبانی ام . از کتابی که به آن نگاه میکنی از خودکاری که در دست میگیری. از گذشتن اینگونه ی روزهایم. از این سن لعنتی که چیزی تا تمام شدنش نمانده . از تولدت بی من . از تولدم بی تو , عصبانی ام. از خودت, وای که چقدر از تو عصبانی ام .

 

 

 

 


 

_ همیشه در خوابهایی که در آن آب هست, من در حال غرق شدنم. همیشه تقلا میکنم برای اینکه دستم را به جایی بند کنم و عده ای که بی خیال مرا نگاه میکنند و من در عین خفگی پر از خشمم و درست در لحظه های آخر تلاش برای زنده ماندن و حس خشم, از خواب میپرم. سالهاست خوابهای غرق شدنم همین طور است.  این خوابها به قدری قوی و در حال من تاثیر گذار هستند که در واقعیت هم تاثیر گذار بوده و اطمینان از بلد بودن شنا نه در خوابهایم تاثیری گذاشته و نه در واقعیت مانع از آن ترس درونی است که به زور جلویش می ایستم.

دیشب اما خواب دریا دیدم یا شاید هم اقیانوس.  اینبار من نه در حال مرگ, بلکه روی تکه چوبی در آب های بی کران بودم و تو هم بودی. 

تو شنا میکردی و من گهگاه نگران سرم را زیر آب میکردم و با هر بار هشدار بابت ماهی های خطرناک داخل آب, تو بیشتر به عمق میرفتی و مرا نگران تر میکردی و انگار خوشحال تر میشدی از نگرانی ام.

آنقدر عمیق شدی و آنقدر به خطر نزدیک شدی تا دیگر مرا صبری بیش نبود و بی ترس با تمام قدرت؛ عمیق ترین شیرجه ی عمرم را زدم تا بیایم و تو  را از خطر دور کنم.

وقتی به سطح آب آمدم انگار یادم رفته بود اصلا برای چه خودم را اینطور به دردسر انداختم و تنها چیزی که نصیبم شده بود ساعتی بود که با نگرانی به آن نگاه میکردم. 

بعد تر از آنجا دور شدم چطور و چرایش را نمیدانم  . تنها خودم را در بین جمعیتی یافتم که هیچکدام تو نبودند و من منتظر و مضطرب مدام به ساعت نگاه میکردم تا اینکه تو آمدی؛

با سر و وضعی مرتب, با خنده .  و در مقابل سوال های من و ابراز نگرانی ام جمله ای گفتی که نا امیدی و ناراحتی اش تا همین حال که این ها را مینویسم با من است. 

 بعد تر جایی بودیم که باران شدید میبارید. همانگونه که دوست دارم . من و تو در خیابانی تنها در کنار هم زیر چترت که دست تو بود میرفتیم و ناگهان تو ایستادی. با شیطنت خاصی نگاهم کردی و من نگاهی به اطراف انداختم که نکند رهگذری

سرم را که برگرداندم تو نبودی و من تنها میانه ی راه ایستاده بودم و باران شدیدتر میبارید و همانطور که آب از سر و رویم میریخت با صدایی بلند تر ار زمزمه مدام میپرسیدم: تو که میخواستی بروی چرا نگذاشتی چترم را با خودم بیاورم ؟

 

 

 

 


 

_ تو به ترس تاخیر به ساعتت نگاه نمیکنی , با یک دست بلیطت را و با دست دیگری دست مرا در دست نمیفشاری و به ساعات رفتن نزدیک نمیشویم. هوا هم جهنم نیست و دقیقه های انتظار به عذاب نمیگذرند.

وقت رفتن نمیرسد و ما به جدایی نزدیک نمیشویم. 

تو چمدانت را تحویل نمیدهی و من با بغض سرا پایت را, خط به خط اندامت را حفظ نمیکنم . تو نمیگویی وقت رفتن رسیده و مرا در آغوش نمیگیری, قلبم به شماره نمی افتد و حرف ناگفته ای ندارم و هیچ هم دلم نمیخواد که تا ابد تو را در آغوش بگیرم. برایت آرزوی سفر بخیری نمیکنم و از تو جدا شدن سخت نیست.

وقت رفتن پشت سرم را نگاه نمیکنم و به جبر رفتنت لعنت نمیفرستم و آه قلبم , قلبم را هم جا نمیگذارم. پاهایم برای رفتن سنگین نیست و چشمانم تار نمیشود . لخ لخ کنان از تو دور نمیشوم و صدای تو در گوشم نمیپیچد . برایت از دور دست تکان نمیدهم و قلبم از خالیِ حضورت در کنارم, لبریز نمیشود.

تمام مسیر را تا رسیدن به خانه پیاده نمیروم و به تو فکر نمیکنم . پاهایم تاول نمیزند و به دروغ نمیگویم خوب هستم و حسرت ساعات بودنت را نمیخورم . و من نمیدانم چرا ته همه ی فکرهایم به تو, به این نقطه میرسد که هرگز دوستت ندارم  

 

 

اواخر پاییز است و هوا سوز عجیبی دارد .تو, رو به رویم ایستاده ای و دستان مرا میگیری . سپس به نقطه ای روی صورتم خیره میشوی و با سر انگشتت قطره ای را از روی گونه ام پاک میکنی . بعد هر دو سرمان را بالا میگیریم و از افتادن قطرات باران روی سر و صورتمان لبخند میزنیم .باد کمی سردتر می وزد تا تو مرا بیشتر به خودت نزدیک کنی و با هم قدم برمیداریم و با هم میرویم .

آنقدر می رویم که همه ی چیزهای اطراف محو میشود و کسی از ما چیزی جز یک نقطه ی پررنگ نمیبیند .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فن فیک لیتوک نقد و بررسي ساعت هوشمند مطالب جديد زناشويي و معرفي برترين محصولات زناشويي Joey وبلاگ فروشگاه مرکزی کولر ایرانی بهشتِ عاشقی خبرنامه به روز و تخصصی سئو Quincy علیرضا عبداله زاده خرید اینترنتی